نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

بابایی تکونتو دید...امتحانم تموم شد...

سلام عزیز دلم... 2 روز پیش یعنی 21 خرداد سر ظهر تکون هات شروع شد.. من و مامان بزرگت رو تخت خونشون دراز کشیده بودیم... مامن بزرگ جونت هم که زوم کرد رو شکم مامانی.... عاقبت تونست تکون خوشگل مامان رو حس کنه... بابایی که سر ظهر اومد حسودیش گرفت... واسه همین مامانی خربزه خورد و دراز کشید... تو بعد از کلی ضربه های ریز بالاخره تکونی خوردی که بابایی هم تونست ببینه... خلاصه اینکه تکون هات واضح شد عزیزممممم........ خیلی ای روزها تکون هات زیاد شده..یا نه واضح شده..احتمالا قبلا هم تکون میخوردی ولی مامانی حس نمیکرد...آره ناناز مامان ؟ خیلی بهم خوش میگذره وقتی میبینم تو تو شکمم تکون میخوری... یه چیز دیگه اینکه وقتی قند های مصنوعی میخورم معدم داغ م...
23 خرداد 1391

رخ نمایی

سلام دل مخفی مامان... فکر کن..امروز با کلی استرس و خوشحالی بعد از خوردن آش دندونی دختر خاله ات ( نی نی دختر خاله مامان ) رفتیم که تو رو ببینیم... دکتر هی این طرفی کرد مامانو هی اون طرفی بعدشم با خنده گفت باسن مبارک عزیز دل مامان و بابا افتاده پشت ناف مامان و بنابراین 3-4 خط سیاه رنگ روی کوچولو افتاده... نمیشه دید که جنسیت نینی چیه... فکر کن حالا مامانی شوک که 5 ماه من تموم شد هنوز معلوم نیست ؟ خلاصه ما هنوز سرکاریم و تو لذت ببر که هنوز میتونی ما رو دور اون انگشت کوچولوت بچرخونی... فکر کن... کل خانواده بودن هنوز مهمانی خونه خاله... همه چشا به دهن مامان بزرگ که مامکان بزرگ گفت معلوم نیست!! ... خوب ما رو گذاشتی سر کار .... خلاصه از چیزای دیگه ...
18 خرداد 1391

باز هم خرید!...

سلام کوچولوی مامان... امروز چند روزه تکونهات کم شده ... خیالم راحته که سالمی آخه با سونو کیت صدای قلب ناز و اون طپش های تند رو شنیدم... امروز با مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم بیرون... بابایی سر کار بود و حوصله ما هم سر رفته بود... رفتیم برای تو ناناز مامان هم خرید کردیم... خیلی لذت بخشه خریدی که برای تو میکنیم ... اینم خریدای امروزمون : این دو تا زیر دکمه دار سایز 1 واسه تو :   این هم یک دونه سرهمی سایز 2 واسه گلکم .. من عاشق رنگش شدم:   اینم یک دست بلوز و شلوار سایز 1 واسه تو گلم... خوشت میآد ؟: خلاصه که امروز زدیم سیم آخر.. البته یه 4-5 دستی باز مونده که باید بخریم ... اونم فرصت هست... قراره این هفته چهارش...
12 خرداد 1391

لالایی

عشق مادر سلام... الان داری تو شکم مامانی بالا و پایین میری... تکون هات امروز خیلی واضح تر شده ... همون طوری که حس میکنم شکم من هم امروز بزرگتر شده ... الان داریم به آهنگ های لالایی گوش میدیم... اولیش گل بیتای داریوش ... که اولین بار طعم مادر شدن رو با این آهنگ درک کردم... : http://www.wikiseda.ir/track.php?id=1536 دومیش لالایی دریا دادور ... و سومیش هم باز از داریوش تصویر یک رویا ... مامانی الان چند وقته به اون درجه ای از عشق رسیدم نسبت بهت که حس میکنم تو تیکه ای از قلب منی ... هر تکونت ... هر تیر کشیدن دلم .. هر سانتی که شکمم بزرگ میشه و باعث میشه بچه های دانشگاه بهم بگن چاق شدی ها ... برام لذت بخشه... چون این معجزه بودن تو رو نشون ...
7 خرداد 1391

تکون هات واضح میشه!!

سلام هستی مامان.... دیروز یعنی 2 خرداد 91 تو تکونی خوردی که من میتونستم قسم بخورم خودتی.. تا حالا تکون هات مثل پرش ماهی بود ولی این یکی مثل افتادن سنگ توی آب بود ... خیلییییییییی کیف داشت ... توی اتوبوس منتظر حرکت به سمت دانشگاه بودم که این تکون ناز تو رو حس کردم ... سریع به ببایی زنگ زدم و گفتم... از اون به بعد گاهی تکون های مثل پرشت رو حس میکنم ... دیشب هم دوباره از همین تکون های خوشگل خوردی... الانم فکر کنم بیدار شدی چون زیر دلمو یه چیزی لرزوند و فعلا میتونم تفاوت قائل بشم بین تو و روده هام!! ناز مامانی... راستی شب اول خرداد هم یه باز دیگه صدای قلب نازتو شنیدیم.. این بار با صدای بلنتری تالاپ تلوپ میکرد و خیلی دنبالش نگشتم.. همین که سو...
3 خرداد 1391

نی نی ما تکان میخورد...

سلام هستی مامان... دیروز 4 ماه و 9 روزت بود... برعکس تصور مامان مامانی که میگفت باید یک روز قبلش تکون بخوری ( شایدم خوردی مامانی نفهمید! ) دیروز موقع نهار تکونتو حس کردم... یه تکون خیلی ظریف که مثل پرش پلک آدمه سمت چپ دلم... فهمیدم تو هستی چون بلافاصله تکون دومت رو خوردی... ولی مامانی شروع تکون هات همون 15 هفته تمام بود... آخه اون روز هم همین حسو داشتم.. از دیروز تا حالا هر 5-6 ساعت یک بار تکونت رو حس میکنم... خیلی کیف میده ولی منتظر محکم تراشم.... هنوز زور نداری ها فسقلی مامان!... خلاصه که گاهی اعلام وجود میکنی به مامانی و مامانی خیالش راحت میشه که جات خوبه... امیدوارم تا چند هفته دیگه که من و بابایی قرار گذاشتیم بریم سونو ببی...
26 ارديبهشت 1391

مامانی مریض می شود ... !!

عسل مامان سلام... اول از همه بگم که خیلی وقته میخواستم بنویسم ولی اینترنت خونه خرابه... الانم از سایت دانشگاه اومدم... 2روز قبل بودیم دکتر... آخه کل شکم مامانی جوش داده بود بالا...دکتر فرمودند که حساسیت هست... مامانی کشف کرد که به چی ؟ فلفل !! .. شب قبل در یک اقدام کاملا ناآگاهانه رفتیم پیتزا خوردیم...اونم پپرونی!! هه !!... خلاصه هر چی خوردیم در اثر خارش هایی که ایجاد شد از بدنمون بیرون رفت... بعدشم به دکتر گفتم یک بار دیگه سونو کنه..میدونم میدونم..قرار بود مثلا کمترین میزان سونو رو داشته باشیم..ولی گفتم ببینه جنسیت شما چیه.دکتر نگاه کرد و گفت :... هنوز معلوم نیست..آخه مامانی چاق تشریف داره..گفت اگه لاغر بودی میدیدم ولی خوب باید صبر کن...
19 ارديبهشت 1391

و اما...

سلام دل مامانی... دیروز جو گیر شدم و به زور بابایی رو بردم برام سونو کیت بگیره.. کلی گشتیم تا پیداش کردیم... 100 هزار تومن !! .. خریدیم اومدیم خونه... 15 دقیقه تمام دنبالت گشتم ولی کوچولومو پیدا نکردم!!... بییخال شدم... تا امروز.. بعد از ظهر باز مثل الهامی که بهم شده باشه گفتم ازش استفاده کنم.. دیروز همین جوری که به برق وصل بود استفاده کردم ولی امروز گفتم هر چی شارژ داره... وقتی گوشی رو گذاشتم و از سمت راست دلم که همیشه فکر میکنم اونجایی به سمت چپ رفتم یهو صدای آرومی که تند تند میزد رو شنیم... تو بودی مامانی.. قلب ناناز تو بود... کلیییییییییییییی من و بابایی ذوق زده شدیم که تو رو پیدا کردیم.. دیروز فکر کنم به خاطر صدایی که برق میداد نتونست...
13 ارديبهشت 1391

نی نی ناز ما...

عزیز دلم سلام... میدونم خیلی وقته ننوشتم ولی خوب بعد اون خیلی اتفاقات زیادی نیتاد که بخوام بنویسم... تو هنوز تو دل مامانی تکون به اون واضحی نخوردی.. چند باری هم که حس کردم مطمئن نبودم از تو نانازم هست یا دل و روده مامانی به هم میپیچه... راستی تا چند روز دیگه تو 4 ماهت هم تموم میشه...... هورااااااا....... مامانی 30 ام میره پیش دکتر راد که بابایی بتونه بیاد تو و تو رو ببینه و دکتر راد هم چک کنه ببینه وضعیتت چطوریه و جنسیتت رو به طور قطعی بهمون بگه.. اون موقع 19 هفته و 3 روز میشی.. دیگه فکر کنم جنسیتت واضح بشه... راستی دل مامان ، 2 شب پیش همه مانتوهامو آوردم بیرون... بین حداقل 15 تا مانتویی که داشتم فقط 3 تاشون هنوز اندازمن.. دیگه بای...
11 ارديبهشت 1391