نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

اولین بافتنی مامان

کوچولوی مامان... گل من امروز رفتیم دکتر ژنتیک... آزمایش های غربالگری نوشت و گفت از نظر خونی مشکل ندارین..ولی از نظر ازدواج فامیلی چون مشکوکین بهتره این آزمایش ها رو بدین... بعدش من و مامان بزرگت رفتیم خرید و اولین کاموا رو برات گرفتم تا ببینم میتونم واست کلاه و شال گردن ببافم یا نه.. آخ مامانی از نظر هنر بی بهره هست ولی عوضش یک مادر بزرگی داری که استاده تو بافتنی... از مامان بزرگت پرسیدم و یه کم بهم یاد داد تا بتونم ببافم.. این هم رنگ کاموات: از رنگش خوشم اومد..شاد شاده... چه گل پسر باشی و چه گل دختر میتونی تنت کنی... البته مامان بزرگت چند هفته پیش واسه تو کاموا گرفت..اون آبی خوشرنگیه... که واست سر همی ببافه..امیدوارم مورد پسند و...
6 اسفند 1390

7 هفتگیت مبارک...

سلام عسلی مامان... به زیبایی 7 هفته رو پشن سر گذاشتیم... من که خیلی خوشحالم.. خیلی نی نی خوبی هستی..فعلا مامانی اصلا اذیت نمیشه...فقط واسه خاطر تو چون رو شکم نمیتونم بخوابم بعد یه مدت خواب دستام درد میگیره... واسه همین نمیتونم زیاد بخوابم.. داری خواب مامانی رو هم تنظیم میکنی...!! این عکست تو پایان 7 هفتگیت: دیگه دست و پاهای نازت هم شکل گرفته انگار... دیروز من و بابایی رفتیم واسه سونو هم نوبت گرفتیم..10 اسفند ساعت 9.5 صبح.. اولین نوبت.. هولیم دیگه ناناز مامان... مگه چند بار آدم مامان میشه...ها؟ راستی چند روز پیش واسه تو گلم پیش بند خریدیم... خوشت میآد؟:   دیروز هم به بابایی گفتم میخوام واسه کوچولومون جوراب بخرم.. او...
3 اسفند 1390

نخود سبز مامان

سلام جیگرکم.... یه سایتی پیدا کردم که بهت میگه هر هفته نی نی نازت چقدری هست... این هفته اندازه یک دونه نخود سبزی... ببین: میبینی چقدر کوچیکی ؟ بزرگ میشی عزیزم... یه روزی از قد مامان هم در میری و اون وقته که باید بشینی حساب کنی مامان هر هفته چقدر کوتاه تر میشه... روزگاره دیگه... فیلم Benjamin button رو ببین ... اون وقت متوجه حرف من میشی... فیلم قشنگیه مامان... یه روز میبینی... عمو جونت یه کلکسیون بزرگ از انواع فیلم ها داره و مامانی هم جدیدا داره کمکش میکنه تو دانلود فیلم ها.. جوگیری دیگه مامان... عزیزم الان بابایی سر جلسه ارشد نشسته داره امتحان میده... دعا کن براش امتحانشو خوب بده هر چند نخونده ... مثل مامانی ولی دوست دارم با افتخ...
28 بهمن 1390

ارشد مامان

سلام عزیز دلم... امروز صبح من و بابابزرگت رفتیم واسه امتحان.. بابابزرگ منو رسوند و برگشت و من و شما رفتیم سر جلسه... ببخشید که بهت بد گگذشت آخه مامانی یه خورده زیاد فکر میکرد... شنیدی حرفهامو که باهات قبل امتحان زدم ؟ فکر کنم خیلی خسته شدی آخه وقتی اومدم خونه دلم و کمرم یه ریزه درد میگیره... گلم ببخشید عزیزم... آخه مامانی دوست داره ارشد قبول بشه ولی خیلی تنبلی کرد و مفکر نکنم بتونه بره سراسری ... راستی عزیزم دیروز سونوگرافی در خانه رو انجام دادم.. دور شکمم کمتر شد که میگه دختره... حالا من از قبل حس میکردم دختری ولی بابایی میگه پسره ... میخواییم صبر کنیم ببینیم سونو گرافی چی میگه.. هر چی بودی فقط و فقط سالم باش... راستی 6 هفتمون تموم شد...
26 بهمن 1390

تشکیل پرونده و ارشد مامان

سلام مامان جونم... امروز با مامان بزرگ صبح ساعت 8 بودیم بیمارستان امام.. دختر عمو سفارشمونو کرد و رفتیم واسه تشکیل پرونده واسه بعد ... سنتو که دید دکتر خندید!... آخه امروز 5 هفته و 6 روزته تازه ... خلاصه آزمایش نوشت که مامانی میخواد بزاره بعد عید بده چون الان مشکل خاصی مامان نداره... سونو نوشت که مامانی تصمیمشو گفت و گفت نمیخواد داخلی باشه ..دختر عمو هم نظر مامانی رو تائید کرد گفت ممکنه عفونت بگیری .. کار درستی کردی.. خلاصه قراره برم سونوگرافی برای 10 اسفند . زنگ زدم جواب نداد که نوبت بگیرم باید بعد از ظهر اگه فرصت شد حضوری برم آخه مامان مثلا فردا امتحان ارشد داره.. دعا کن مامان خوب بده امتحانشو .. آخه خیلی برای مامان سخته بعد این ...
25 بهمن 1390

عجب دکتری؟!

سلام جیگرم... من و بابایی و مامان بزرگت رفتیم دکتری که همکار مامان بزرگ بهش معرفی کرده بود... کلی رفتیم دیدیم حداقل 50 نفر تو نوبت نشستن... مامان بزرگ رفت نوبت گرفت.. فکر میکنی کی شد ؟ 26 فروردین..اون موقع تو 3 ماهت هم تموم میشه!!.. کلی خندم گرفت... راستی عسلکم یه عکس دیگه از یک جا دیگه پیدا کردم.. روز به روز نی نی نازتو بهت نشون میده... امروز تو 5 هفته و 5 روزته... یعنی امروز 40 امین روزی هست که مامان تو کوچولومو بارداره... این عکست: میبینی بزرگ شدی ها عشق مامان.... راستی عسل من و بابایی گذاشتیم همون 10 اسفند بریم صدای قلب نازتو بشنویم.. باید تحقیق کنم کدوم سونوگرافی تو ساری کارش خوبه و میزاره باباها هم بیان داخل... آخه بابایی...
24 بهمن 1390

5 هفته شدیییییییییم!......

سلام عسلکم... امروز 5 هفته تموم شد... از امروز قلب نازت میزنه ولی نه دکتر و نه من میتونیم اونو بشنویم هنوز... بزار قلبت خوشگل و مرتب بزنه باشه عزیز دلم؟ راستی اینم عکست تو این هفته: عزیز دلم تو دل مامان محکم و استوار باش...باشه؟ فعلا مامانیییییییی........ ...
19 بهمن 1390

اولین لباس مامانی واسه خودش

کوچولوی دوست داشتنی من... دیروز غروب با بابایی رفتیم بیرون... جو زده شدم واسه تابستون خودم یک دونه لباسی گرفتم که هم خنک باشه هم گشااااااد ... نمیدونی چقدر گشاده.. الان من و بابایی و عموت و مامان بزرگات همه با هم توش جا میشیم..فکر میکنم برای بعد هم بزرگ باشه ولی گفتم برای بعد بهت آسیب وارد نشه به خاطر تنگی.. البته زیاد مناسب بیرون نیست و بیشتر واسه مجالس خونوادگی خوبه.. واسه بیرون یک برنامه دارم برای لباسم.. باید یک پارچه با طرح را هرا ه و یکی هم ساده رنگ تیره اون بگیرم... بعد درست کنم که بتونم دانشگاه هم بپوشم.. چون مامانی چادری نیست و از چادر خوشش نمیآد مجبوره یه چیزی بدوزه که نی نی تو دلش اذیت نشه... خوب ناز مامان این خبر دیروز بود.. ...
19 بهمن 1390

اولین دکتر و آینده دیدن ضربان قلبت

سلام عزیزکم... چامروز با بابایی اولین بار رفتیم پیش دکتر... همه چیزو دید و خوب چک کرد و مثل اینکه مشکلی نداریم.. فکر کن دکترت قبول نداشت بی بی چکت این موقع مثبت شد!... جالب بود ها ... خلاصه دل مامانی رو هم معاینه کرد و یه فشار محکم داد که تا نیم ساعت دل مامان درد میکرد!... البته این دکتر مامان بزرگهات هم بود. نمی دونم در ادامه هم پیشش برم یا دکترو عوض کنم... به هر صورت دکترت گفت که دو هفته دیگه برم واسه ضربان قلب نی نی ... حالا موندم توش که همه میگن هفته 8 به بعد برین واسه ضربان قلب و تشکیل شده تا اون موقع ؟ البته از روی یک چارت تو پایان هفته 6 قلب نازت خواهد زد ولی اون موقع فقط واژینالش قابل تشخیصه . دکتر هم که مرد.. حالا نمیدونم.. قر...
16 بهمن 1390