نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

عید..شما..مبارک...

سلام خیلی وقته ننوشتم..خیلی چیزا تو دخترم پیشرفت کرده..مثلا 1 ماهه دیگه خودش جیششو میگه..جملات با حداقل 4-5 کلمه میسازه..نتیجه گیری میکنه..دلیل میسازه..مخالفت میکنه..6 تا نگو بلده..وقتی از روی کتاب کودکان نگاه کردم خیلی زیادی جلوتر از سنشه..امیدوارم سلامت باشه فقط.. رشد ذهنی بالاخره اتفاق میافته.. دوستت دارم مامان...این 3امین عید با هممون بود هر چند تو خواب بودی..تا 1 بیشتر نتوسنیتی بیدار بمونی بعدش عصبی شده بودی..عکسها رو هم قبل عید گرفیم!!   ...
1 فروردين 1394

به مناسبت اتمام شیردهی

سلام گلم... خیلی وقته ننوشتم... اما امروز به مناسبت اینکه میخوام شیر رو ازت بگیرم میخوام بنویسم... صبح آخرین وعده شیرو خوردی و بعدش سر سینه هامو چسب زخم زدم... بعد از ظهر که اومدی سراغ جوجو بهت گفتم که جوجو زخم شده ... تو گفتی ببینیم و وقتی بهت نشون دادم و گفتم آی درد میآد تو فتی " پیف..جوجو بو شوده... " اینجوری شد که تا الان که شب شده و خوابیدی شیر نخوردی...اگه فردا صبح هم برخورد خوبی داشته باشی نشون میده که ترسیدن من از از شیر گرفتنت بی مورد بود... شیر صبح یک خورده کارش سخته چون بدون خوردنش پا نمیشدی! از این روزهات بگم... کلی شعر حفظی... مثل : سلطان قلب ها ، کی اشکاتو پاک میکنه ، آقا پلیسه ، توپولویم توپولو ، توپ سفید...
2 مهر 1393

صبح زود

فقط به ساعتی که این پستو میزارم نگاه کنین !! 8.5 صبحه الان و دختره به باباش میگه :" بستنی هست ؟؟" بهش میگیم نه مامان...بستنی تموم شد ! دختره :" پاشو بابا ، بستنی بخر..." به هر ترتیبی هست باباشو بلند میکنه و لباس میپوشه... بعد میگه:" بستنی توت فرنگی بخر." وقتی باباش راه میافته دختره زودتر دم در حاضره و میگه :" منم میآم."   اینه ماجرای امروز صبحمون و شیرین زبونی های نیلیا خانوممون!!
19 مرداد 1393

جدیدترین

سلام... فعلا قبل خواب اینو بنویسم!! از اولین روز شوال یعنی از روز عید فطر که میشه 6 مرداد شب ها به نیلیا جونم شیر ندادم... میخوام پله پله جلو برم چون میبینم که وابستگیش به شیر خیلی زیاده و یکهو قطع کردنش سخته... فعلا تا امشب هم خوب بود... قبلش سیرش میکنم و لالایی میخونم و میخوابه... مرحله بعد قطع کردن شیر موقع بیدار شدنشه چون این یکی از شیر شب هم سختتره... چون تا زمانی که شیر نخوره چشاشو باز نمیکنه صبح ها... خدا رو شکر دیگه تو حرف زدنش هم کم نمیزاره..کامل میتونه یک مکالمه رو باهات داشته باشه اونم با جملاتی که همیشه فاعل و مفعول هم میتونن داشته باشن و گاهی استباط هایی میکنه از حرفهاش که ما حتی توش میمونیم .. مثلا میره زیر پنکه میگ...
9 مرداد 1393

21 ماه هم تموم شد!

عزیز دلم... الان با یک معصومیتی تو تخت کنار من خوابیدی و تا احتمالا نیم ساعت دیگه با انرژی بیدار میشی تا حسابی اعصابمو به هم بریزی و شیطنت کنی ! بزار از کارهات بنویسم اول! - حرف زدننت!... هر چی بگم کم گفتم..ماشالله ... سر و زبون داری بیا و ببین!.... 4-5 تا شعر بلدی و جدیدا بدون کمک حداقل 2-3 جملشونو میگی... مثلا " زنبورک طلایی .. نیش ، بلایی ... پاشو بهاره ... گل واشده دوباره " رو میخونی... "منم منم بزبزه ها " رو میگی ... چند تا شعر دیگه رو با کمک ما تا آخرش میخونی... مثلا کلمات کلیدی و گاهی هم یک عبارت گنده رو خودت میگی... دایره لغات که دیگه نداری کلا دیکشنری شدی واسه خودت... از رنگ ها فقط دو تا رنگ "قرمز &...
13 تير 1393

بعد از 20 ماهگیت

دختر گلم... خیلی وقته ننوشتم چون نمیدونم شاید حوصله نوشتن نداشتم! اما الان این ساعت شب وقتی تو تو تختت خوابیدی حس نوشتن دارم و میخوام یک ری نکگاتی که جدیدا اتفاق افتاده رو بنویسم! بعدا شاید تو دفترت! - پوشکت رو کامل گرفتیم! .. وقتایی که بازار میریم ولی گاها میپوشم چون هنوز در اون حد توانا نشدی که خودتو نگه داری و گاهی هم یادت میره که بگی جیش داری ولی تو خونه و وقتایی که با ماشین بیرون میریم کلا نمیپوشم تنت.. بهترین زمان بود چون تو این گرما راحت شدی! - اول خرداد شروع کردی به گفتن جملات کوتاه . الان که 20 روزی از اون روز میگذره روز به روز پیشرفت میکنی ... جملاتت مثلا اینهاست : " پاشو ، بیا . " .. " باطری ، نیست ...
19 خرداد 1393

از داستان های نیلیا

نیلیای من با خنده تو تخت وقتی میخواد شیر بخوره و بخوابه! : "بابا ... بابا ... " باباش خودشو میزنه به خواب و نیلیا بازوی باباشو میگیره و میکشه که باباش بلند بشه... بابا :" چی میخوای ؟" نیلیا " آب " وقتی میبینه باباش بلند میشه یک لبخن شیطنت آمیز!!! بابا بهش آب میده و نیلیا مشغول خوردن... وقتی تموم شد:" باز " بابا:"باز آب میخوای ؟ " نیلیا :"آره " ولی وقتی بابا بلند میشه که دوباره تو لیوان آب بریزه نیلیا دوباره میره سراغ شیر خوردن و بیخیال بابایی میشه که پا شده بود براش آب بیاره... صحنه آخر خنده های من و باباشه!!
21 ارديبهشت 1393