نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

دد ب ب م م

مامانی گلم... چند روزه کاملا توانا شدی!.. یهو شروع میکنی تند تند میگی " دَ دَ " ، " بَ بَ " و "مَ مَ "... اینقدر قشنگ میگی دل آدم تازه میشه.... میدونم هنوز نمیدونی ماما و بابا کین... ولی میدونم که این آغاز اینه که ما رو بشناسی... خیلی شیطون شدی... بغل غریبه ها گریه میکنی و تلاش دارم که با هم از این سد عبور کنیم... باید یاد بگیری فقط مامان و بابات تو دنیا وجود ندارن...آدمهای دیگه ای هم هستن که هستن و ممکنه دوستت داشته باشن.... نباید از غریبه ها بترسی گلم... روروئک سواریییییییی میکنی.... وایییییییییی....... نوک پاهات به زمین میرسه و خیلی قشنگ اونو راه میبری.... میگما بزرگ شدی ها!!...... ...
20 اسفند 1391

دخترکم...

مامانی... داری دندون در میآری..تیغه دندونت بیرون اومده و میخواییم تو فروردین که خاله فریبا هست برات دندونی بپزیم...   گریه هات جالب بود و تونستم بالاخره از گریت عکس بگیرم... اینجا واسه اینکه دوربینو بهت نمیدم گریه میکنی:   جدیدا یاد گرفتی سینه خیز میری... به جلو و عقب و میچرخی.... اینم یکی از سینه خیز رفتنت:   اینم همینجوری میزارم... تازه از حموم اومدی... ...
18 اسفند 1391

5 ماهگی

 5 ماهگیت مبارک گلم... وزن:7800 با قد 66 .... به امید روزهای بهتر ...   اینم یه عکس از بالا نگه داشتن خودت... ...
12 اسفند 1391

ب ب

سلام مامان... الان دو روزه میتونی بگی " بَ بَ " ... چقدرم زیبا میگی.... یهو دهنتو بد میکنی و با حرف "ب" خالیش میکنی.... من فدات بشم.... 2 روز دیگه 5 ماهت هم تموم میشه و وارد ماه 6 میشی... اینم دخترک خنده روی من این روزها... ...
10 اسفند 1391

نیلیا در حرکت!

عزیز دلم... دو روزه میتونی حرکت کنی.... وقتی رو شکمی ( که جدیدا علاقت به رو شکم چرخیدن زیاد شده ) به جلو میری... یا اینکه میچرخی..اینجوری که سرتو میزاری زمین... با پاهات خودتو هل میدی و سرتو بالا میکنی... وقتی م به پشتی میتونی به عقب حرکت کنی... میتونی برای چند ثانیه کم بشینی... هنوز پاهات به روروئک نمیرسه که ببینم با اون چیکار میکنی... عید داره نزدیک میشه و من احتمال میدم تا اون موقع بتونی بشینی ... من فدات مامان... ...
4 اسفند 1391

نیلیای من تا امروز...

نیلیا ناز مامان... میخوام از این روزهات بنویسم... تا امروز کلی بزشدی... کلی دلبر شدی برای خودت.. مامان رو خوب میشناسی و گاهی خیره تو چشمام میشی و چشم بر نمیداری و اون لحظه هست که میتونم کاملا برای تو جون خودمو فدا کنم... میخندی... هر بار با یک چیز..گاهی با غلغلک دادن زیر گلوت...گاهی با پخ پخ کردن... گاهی وقتی حتی بهت دست میزنم خندت میگیره... اینقدر زیبا میخندی که غم آدم از دلش بیرون میره... خوب غلت میزنی ... اگه کاری به کارت نداشته باشن کلا تو غلت و جنب و جوشی... رو تخت ما که میآی بخوابی گاها صبح ها... بیدار میشیم میبینم کاملا عمو به من و بابا میخوابی واسه همین اکثرا وقتی تو تو تختی کمر درد میگیرم...!... تو روروئک گاها میزارم...
21 بهمن 1391

شکر...

خدایا شکرت که دوران بارداری خوبی داشتم... خدایا شکرت که بهم بچه ای دادی که سالمه.... خدایا شکرت که بچم میخنده..بازی میکنه.... بهم عکس العمل نشون میده... خدایا شکرت که همه اجزای بدنش خوب کار میکنه... خدایا شکرت.... اگه اینها نبود... نمیدونم... شاید به اندازه امروز خوشبخت نبودم... ...
19 بهمن 1391

4 ماهگی گلم...

وزن : 7400 با لباس قد : 64 سانت دور سر : 41.5 واکسن 4 ماهگیتو هم زدم... حرکت جدیدت هم کوبیدن رو کیبورده... خیلی دوستش داری فداش بشم..... ...
12 بهمن 1391

توانایی جدید

مامانی الان بغلمی .. تلاش میکنی رو کیبورد بزنی... این تواناییتو تازه دیدم...مبارکت باشه فدات بشم.... توانایی دیگه هم که همدان بدست آوردی این بود که زبونتو میزاری بین لبهات فوت میکنی صدا در میآری.... مامان قربون پیشرفتاتتتتتتتتت............... من برم که بزارم  تو کیبورد بزنی!
8 بهمن 1391

اولین غلت

مامانی... امروز صبح با کمک روسری مامان بزرگ تونستی غلت بزنی... بعد از ظهر هم به کمک لباس مامانی... ولی ساعت 9 شب... بالاخره با کلی تقلا تونستی خودت غلت بزنی... مهارت جدیدت مبارک باشه مامان... ( فردا عازم همدانیم.... میخوام برم بخوابم یه خورده!)... بوس بوس... ...
1 بهمن 1391