نیلیای من تا امروز...
نیلیا ناز مامان...
میخوام از این روزهات بنویسم...
تا امروز کلی بزشدی... کلی دلبر شدی برای خودت..
مامان رو خوب میشناسی و گاهی خیره تو چشمام میشی و چشم بر نمیداری و اون لحظه هست که میتونم کاملا برای تو جون خودمو فدا کنم...
میخندی... هر بار با یک چیز..گاهی با غلغلک دادن زیر گلوت...گاهی با پخ پخ کردن... گاهی وقتی حتی بهت دست میزنم خندت میگیره... اینقدر زیبا میخندی که غم آدم از دلش بیرون میره...
خوب غلت میزنی ... اگه کاری به کارت نداشته باشن کلا تو غلت و جنب و جوشی... رو تخت ما که میآی بخوابی گاها صبح ها... بیدار میشیم میبینم کاملا عمو به من و بابا میخوابی واسه همین اکثرا وقتی تو تو تختی کمر درد میگیرم...!...
تو روروئک گاها میزارمت ولی چون هنوز نمیتونی خوب کمرتو صاف کنی مستقیم میری به هدف خوردن جلوت..واسه همین فعلا گاها 2-3 دقیقه توش میزارمت ... هنوزم قدش اندازت نشد!!
کلا شیر خشک نمیخوری... کمکیتو هم که شروع کردم دوست نداری... چند وقتیه فقط شیر خودمو دوست داری و میخوری و حرفشو نزنم شیرم خدا رو شکر به اندازت شده...
عاشق رقص و موزیک های رقصی هستی... تو عروسی ها از رقصنده ها و موسیقیشون چشم برنمیداری... حتی شیر هم در حد 2-3 دقیقه میخوری...
تو طول روز شیطونی میکنی و شیر کم میخوری ولی عوضش از شب تا صبح جبران میکنی و هر 2-3 ساعت خوب شیر میخوری...
عاشق کوبیدن رو اجسا هستی... کیبورد که براش جون میدی... ولی جعبه دستمال کاغذی رو خیلی دوست داری...
خیلی به صدا حساسی وسریع میترسی..اگه تو حال خودت باشی و یهو صدا بزنیمت سریع میزنی زیر گریه و کلی هم به هق هق میافتی... باید بیاییم جلوت ما رو ببینی بعد باهات صحبت کنیم!...
فعلا چیزی یادم نیست دیگه...
من قربونت...