نیلیای خونه ما
سلام دخترکم...
چند وقتی بود استرس اینو داشتم که شیر نداشته باشم ولی دیشب 11 شهریور 91 تو سن 34 هفته و 3 روز در کمال ناباوری سینه هام شیر افتاد و من کلی ذوق داشتم...
داریم به شمارش معکوس میرسیم... البته اگه دکترم قبول کنه دقیقا یک ماه دیگه این موقع تو دنیا اومدی... و زندگی من و باباییتو غرق شادی میکنی...
هر چند هنوزم حس میکنم تو تا اون موقع این تو نمیمونی...آخه خیلی شیطونی و حس میکنم تا میخواد تابستون تموم بشه میآی...نمیدونم دیگه...فعلا که ساک هامونو بستم که خیالم راحت باشه اگه یه وقت خواستی بیای نترسم و وسایلم رو همراهم ببرم...
گل دختر مامان بابایی جدیدا داره غذاهای مقوی برام میگیره و میده بخورم و هی تکرار میکنه بخور واسه وزن گیری دختری... نمیدونم انتظار داره چند کیلویی دنیا بیای... مهم وزن نیست ( البته مهمه ها...ولی خوب وزنت تا الان خوب بود به شکر خدا ) مهم اینه که سالم دنیا بیای...
16 روز دیگه تولد خودمه.... من دلم اینقدر تولد میخواد.. پارسال که عروسی مامان و بابا 31 ام بودواسه همین برام تولد نگرفتن... امسال میگن تولد دخملیه تولد نمیگیریم... نمیدونم..عیب نداره..اگه دیدم قرار به تولد نیست با بابایی میریم بیرون نهار میخوریم و برمیگردیم..درست مثل پارسال...
این هفته باید زنگ بزنم از بانک خون بند ناف نوبت بگیرم برای مشاوره .... بعدش اگه مشکلی نبود بریم برای عقد قرارداد...فردا صبح زنگ میزنم...
هفته بعد هم میخوام بابایی رو بردارم برم آتلیه..البته قبلش باید برم آرایشگاه یه خورده خودمو خوشگل کنم و عکس های 3 تایی با تو توی شکمم بگیریم واسه شروع آلبوم آتلیه ای تولد تو... یه آلبوم خوشگل میگیرم و همه سال ازت حداقل 4-5 تا عکس آتلیه ای روز تولدت میگیرم ... خیلی خوشگل میشه...نه ؟!...
خوب این بود مشروح اخپبار این چند وقته...
فعلا هم که مشغول فشار دادن پاهای نازت به بالای دل مامانی هستی و منم غرق لذت از این موضوع.... البته فدات بشم جدیدا جات تنگ شده نمیتونی لگد بزنی بیشتر تو کار مالوندن خودت به در و دیوار شکم بنده هستی...
عاشقتم نیلیای من...