نیلیای من ...
مامان گلم...
الان بغل مامان بزرگی واسه همین میتونم راحت بنویسم...! آخه اگه بغلم باشی کلا در حال کشیدن کیبورد سمت خودتی و اونقدر زور داری که دکمه هاشو از جا میکنی...
یک هفته ای هست که از آنیسا بای بای کردن رو یاد گرفتی... خیلی جالب بای بای میکنی...
وقتی شیر میخوای گاهی میگی " ژو ژو! "
دائم در حال بالا رفتن از همه چیز هستی... اکثرا تو اطاق کامپیوتر از جاکتابی سیمی که داریم بالا مییری و به خاطر خطر سقوطش باید دائم حواسم باشه که نری سمتش..میترسم روت بیفته...
دیگه غذای سفره رو بهت میدم..معمولا برات جدا غذا درست نمیکنم فقط غذای خودمون رو هم بینمک و فلفل و رب درست میکنم..سر سفره با خودمون راحتتر میخوری.. معمولا سر سفره اول تو رو سیر میکنم وقتی سیر شدی میری دنبال بازی اونوقت خودم غذا میخورم...
هنوز مرواریدهای دهنت معلوم نیست..نمیدونم دیگه تا کی صبر کنم...خاله فریبا تا آخر این هفته هست.... درنیاری آش دندونیت میره تا احتمالا برگشت خاله جونی تو مرداد و شهریور!
وقتی چیزی رو زیر یک چیز دیگه قایم کنیم در حالی که تو داری نگاه میکنی میتونی متوجه بشی و بعد اون چیز رو برمیداری... گاهی حتی وقتی دسمو میزارم روش تو انگشتمو میگیری و محکم میکشی که به اون چیز دلخواهت برسی...
هنوز ترس از ارتفاع نداری... کلا نداری و همین جوری انگار داری خط راست رو میری به راهت ادامه میدی...
از امروز وقتی خاله خواست بهت شیر بده بغلش نرفتی..برعکس زمانهای دیگه که به قول بابات "شیرفروش" بودی!!
وسایلت رو دوست داری... وقتی من یا آنیسا اونها رو -مثلا کلاهتو - میزاریم سرت دنبالمون میکنی و به هر سعی و تلاشی اونو برمیداری و خودت باهاش یک کم بازی میکنی و بعد بیخیالش میشی و از کنارش رد میشی....
2 باری هست وان تو حموم رو پر میکنم و تو توش بازی میکنی...از این ور میری اون ور و کلی کیف میکنی...
فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه....
اینم یک عکس همین حول و حوش...