آخرین حرفها با نیلیا...
سلام گل مامان...
میخوام تیکه تیکه برات از حس و حال روز آخر بنویسم... بعدم این مطلبو پرینت میگیرم و میزارم تو دفترچه ای که اون تو هم برات مینویسم...
3.35 سه شنبه 11 مهر
عزیز دلم ... خیلی استرس گرفتم... میترسم از فردا..از سلامتی تو... از همه اتفاق های بعد از زایمانم... از همه چیز... میدونم که قراره همه چیز خوب پیش بره... و فردا تو تو بغل من خواهی بود در حالی که دارم به چشمای خوشگلت نگاه میکنم و لذت میبرم.... 9 ماه تقریبا تو دل من رشد کردی و قد کشیدی.. تو همه ی حال و احوالت با من بودی.... هر جا که رفتم و هر کاری که کردم تو اون تو بودی... یار 9 ماهه من.... دلم برای اولین تکونت تنگ میشه وقتی از حس تو سرشاز شدم... دلم برای تکون های محکمت که این روزها هنوز ادامه داره تنگ میشه.... برای قوز کردنهات... برای تکون هات وقتی به موسیقی گوش میدادم..برای شکم بزرگ خودم که چون تو توش بودی از بزرگیش لذت میبردم... دلم برای احساس بارداری تنگ میشه... احساسی که برام خیلی شیرین و بزرگ بود ...
عزیزم فردا که تو بیای همه ی این حس هام تموم میشه.... ولی حس دیگه ای جایگزینش میشه... حس اینکه یک نفر دیگه مهم تر از خود آدم براش هست ... حس مادر شدن.... امیدوارم حس مادر شدن اونقدر بزرگ باشه که باعث بشه به هیچی جز اون فکر نکنم... مادر شدن حسی هست که میخوام اونو فردا تجربه کنم.... دختر گلم کمکم کن که مادر خوبی بتونم باشم...
8 شب سه شنبه 11 مهر
نیلیای من استرس دارم... نمیدونم چرا... هر دفعه یه سوژه برای استرس دارم...
مامانم زنگ زد به کسی که میشناختیمش... گفت هیچی به غیر پوشک نیاز نیست بیاریم..ولی خوب من ساکو کامل کردم... واسه تو هم ساکتو یک کاسه کردم... فقط مونده خرما رو از تو بخچال بزارم تو ساک خودم و صبح هم آیس پک رویان رو بزارم تو کلمنش...
صبح قراره 7.5 راه بیفتیم تا 8 اونجا باشیم..بعد پذیرش هم یه بار دیگه به رویان زنگ بزنیم...
امیدوارم فردا همه چیز خوب پیش بره مامانی من...
تازه سوپ باباپز رو خوردم....عالی بود ولی اینقدر استرس دارم که انگاری سیر بودم... بستنی هم غروب با عمو و بابات رفتیم خوردیم... 1 ساعت دیگه یه لیوان شیر موز هم میخورم و تموم تاااااا صبح ساعت نمیدونم چند ...
مامانی خیلی مشتاقم فردا برسه از یک طرف هم خیلی میترسم که فردا برسه...هر ثانیه دارم به اون ساعت نزدیک تر میشم...
از خدا بخواه باهامون باشه... آخه خیلی سنگینه این مرحله از زندگی... مرحله ای که زندگی دو نفره من و بابایی با حضور و مسئولیت تو پر میشه... امیدوارم بتونیم ... هم عشق دو نفرمون کم نشه هم عشق به تو تکمیل کننده اون باشه...
6.5 صبح چهارشنبه 12 مهر
تازه از خواب بیدار شدم نیلیای من... داری آخرین تکون ها و قوز کردن هاتو تو شکمم انجام میدی... وقتی میآم سر کامپیوتر تمام استرس هام میره ولی وقتی دوباره برمیگردم به زندگی واقعی میترسم..الان از همه چیز میترسم ... خیلی استرس دارم و این باعث میشه حالت تهوع بگیرم... معدم خالیه و عاشق اینم که غذا بخورم!! ... واییی!!..خیلی سخته نخوای غذا بخوری.. بابایی خوابه فعلا...گفت 10 دقیقه دیگه بیدار میشه... دارم واسش چایی آماده میکنم... بعد کم کم میرم که آماده بشم و 7.5 حرکت از خونه به سمت بیمارستانه... امروز روز موعودمونه و میخوام ببینم ضربه زننده کوچولوم کیه... اون تو دلیم که 9 ماه بهش وابسته بودم کیه.... مامانی من و بابایی عاشق شما هستیم..امیدوارم بتونیم پدر و مادر هم باشیم... شاید این مفهوم خیلی بزرگی برای ما باشه... گاهی خیال میکنم دارم تو خواب قدم میزنم... نمیدونم شاید قراره از خواب بلند بشم و ببینم تو تخت دوران مجردیم هستم در حالی که مادرم منو از خواب بلند میکنه.... هنوز نمیدونم مادر شدن چیه... مامانی کمکم کن..باشه ؟ کمکم کننن تا مامان باشم...
خدا جونم عاشقانه دوستت دارم... تو هم کمکم کن که بتونم از پس همه چیز بر بیام.. نمیخوام یه روز دخترم به این نتیجه برسه که من اون کوهی که اون تصور میکنه نیستم...چون اون موقع میشکنم...
(اتمام پست)