نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

نیلیا در حرکت!

عزیز دلم... دو روزه میتونی حرکت کنی.... وقتی رو شکمی ( که جدیدا علاقت به رو شکم چرخیدن زیاد شده ) به جلو میری... یا اینکه میچرخی..اینجوری که سرتو میزاری زمین... با پاهات خودتو هل میدی و سرتو بالا میکنی... وقتی م به پشتی میتونی به عقب حرکت کنی... میتونی برای چند ثانیه کم بشینی... هنوز پاهات به روروئک نمیرسه که ببینم با اون چیکار میکنی... عید داره نزدیک میشه و من احتمال میدم تا اون موقع بتونی بشینی ... من فدات مامان... ...
4 اسفند 1391

نیلیای من تا امروز...

نیلیا ناز مامان... میخوام از این روزهات بنویسم... تا امروز کلی بزشدی... کلی دلبر شدی برای خودت.. مامان رو خوب میشناسی و گاهی خیره تو چشمام میشی و چشم بر نمیداری و اون لحظه هست که میتونم کاملا برای تو جون خودمو فدا کنم... میخندی... هر بار با یک چیز..گاهی با غلغلک دادن زیر گلوت...گاهی با پخ پخ کردن... گاهی وقتی حتی بهت دست میزنم خندت میگیره... اینقدر زیبا میخندی که غم آدم از دلش بیرون میره... خوب غلت میزنی ... اگه کاری به کارت نداشته باشن کلا تو غلت و جنب و جوشی... رو تخت ما که میآی بخوابی گاها صبح ها... بیدار میشیم میبینم کاملا عمو به من و بابا میخوابی واسه همین اکثرا وقتی تو تو تختی کمر درد میگیرم...!... تو روروئک گاها میزارم...
21 بهمن 1391

شکر...

خدایا شکرت که دوران بارداری خوبی داشتم... خدایا شکرت که بهم بچه ای دادی که سالمه.... خدایا شکرت که بچم میخنده..بازی میکنه.... بهم عکس العمل نشون میده... خدایا شکرت که همه اجزای بدنش خوب کار میکنه... خدایا شکرت.... اگه اینها نبود... نمیدونم... شاید به اندازه امروز خوشبخت نبودم... ...
19 بهمن 1391

4 ماهگی گلم...

وزن : 7400 با لباس قد : 64 سانت دور سر : 41.5 واکسن 4 ماهگیتو هم زدم... حرکت جدیدت هم کوبیدن رو کیبورده... خیلی دوستش داری فداش بشم..... ...
12 بهمن 1391

توانایی جدید

مامانی الان بغلمی .. تلاش میکنی رو کیبورد بزنی... این تواناییتو تازه دیدم...مبارکت باشه فدات بشم.... توانایی دیگه هم که همدان بدست آوردی این بود که زبونتو میزاری بین لبهات فوت میکنی صدا در میآری.... مامان قربون پیشرفتاتتتتتتتتت............... من برم که بزارم  تو کیبورد بزنی!
8 بهمن 1391

اولین غلت

مامانی... امروز صبح با کمک روسری مامان بزرگ تونستی غلت بزنی... بعد از ظهر هم به کمک لباس مامانی... ولی ساعت 9 شب... بالاخره با کلی تقلا تونستی خودت غلت بزنی... مهارت جدیدت مبارک باشه مامان... ( فردا عازم همدانیم.... میخوام برم بخوابم یه خورده!)... بوس بوس... ...
1 بهمن 1391

تا 100 روزگی...

دختر نازم... صد روزگیت مبارک.. از دلبریهات نمیتونم حرفی بزنم چون ما رو دیوانه کردی... دیشب برای اولین بار تاتا کردی!!...هه... خودت قدم ر میداشتی و کلی هم ذوق میکردی که پاهات رو زمینه... وای باورم نمیشد... اصلا رو شکم نمیمونی..من کلا میگم که سینه خیز و چهار دست و پا نمیری و یهو بلند میشی... عکس العمل هات بیشتر شده... وقتی شیر میخوری و یه جا کسی صدات کنه یا از جایی صدا بیاد به طرفش برمیگردی.. وقتی هم خودم حرف بزنم سرتو بالا میآری و ذل میزنی تو چشام...موقع شیر خودن جرات نمیکنیم حرف بزنیم!! برای خواب شبت جدیدا چراغو خاموش میکنم و تو سکوت اطاق خواب بهت شیر میدم و میخوابی... حس میکنم شیر شبانه بیشتر میخوری و در طول روز کمتر... شب ه...
22 دی 1391

پیشرفت های دخترم...

سلام!... ساعت 3 نصف شبه..تازه شیر خوردی و تو جا خوابیدی... دیروز صبح تو ماشین وقتی داشتیم میرفتیم بابل برای کارهای فارق التحصیلیم... وقتی اومدم بهت شیر بدم برای اولین بار قهقهه زدی... منم مات و مبهوت فقط تماشات کردم... اینقدر زیبا قهقهه زدی تا سکسکت گرفت!... 2-3 روزه میتونی دستاتو به هم برسونی... که جزو مراحل پیشرفته ولی نمیدونم برای چی!... هنوزم شیر خشک به زور میخوری... الات بیشتر از 60-70 سی سی در روز نمیتونم بهت بدم... با خوردن مایعات فراوون سعی در جبرانش با شیر خودمو دارم... خیلی راحت میتوی از پشت به این ور و اون ور غلت بزنی... هنوز از پشت به شکم و برعکسشو نمیتونی و وقتی رو شکمت میزاریمت غذاب الیمه برات! گاهی سر و شونه هاتو ب...
17 دی 1391