نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

دندون

مامانیییییییییی.......... دیشب موقع افطار وقتی داشتی آب میخوردی صدای ملایک تک تک رو برای اولین بار شنیدم!... چقدر لذت بخش بود.. امروز هم دهنتو نگاه کردم دیدم سر یک دندون کوچولو از اون تو معلومه.... دندون جلو پایین سمت چپی.... واییییییییییی........   مامانی فقط زودتر خوب شو.... لذت شنیدن تک تک با سلامتیت برام خوبه.... بردیمت دکتر گفت حساسیته و نمیدونم این چه حساسیتیه که گاها سرفه های خشک میکنی.... البته من و مامان من و خالم هم دچار شدیم...جوری که الانا وقتی دارم شیر میدم خارش گلوم بیچارم میکنه...دیشب که موقع شیر خوردنت ساعت 1 شب سرفم گرفت تو از ترس پریدی و تنت میلرزید..کلی حرف زدم تا آروم شدی...   غیر اون مورد خوشحالی بع...
4 مرداد 1392

تقدیم به خاله مریم...

خاله جون... اینم یک عکس جدید از من :   من این روزا تا میگن دست دست ، دست میزنم... میگم ماما .... از دیشب هم یه کم سرما خوردم که امروز بودم دکتر... ولی حال عمومیم خوبه فقط آبریزش بینی دارم... طرز چار دست و پا رفتنم هم تغییر کرده...یه جوری بین راه رفتن و چهار دست و پا حرکت میکنم.... مامان و بابا میخندن گاهی به این حرکتم... اکثر اوقات منو باید از زیر میز زیر مبل و گوشه ها پیدا کنن..آخه اونجا خیلی خوش میگذره... چند وقت هم هست تو تخت خودم دوست ندارم بخوابم...تو تخت مامان و بابا میخوابم..اینقده کیف میدهههه... خلاصه که خاله جونم..خیلی دلم برات تنگ شده.... خیلی هم شیطون شدم ... کلی بازی گوش و باهوشم من... دوستت دارم خاله.....
24 تير 1392

نیلیای 10 تیر

مامانی... مردیم اینقدر ای جونم گوش دادیم!!..... آهنگشو سعی میکنم واسه وبلاگت بزارم..عاشقشیییییییییییییییییییی...... در حدی که هر بار میزارمش میدویی میآی تماشا میکنی... از دیروز باربرون پسر عموم یاد گرفتی و دست میزنی.... بشکن هم چند وقته یاد گرفتی...وقتی آهنگ شاده انگشتای دستتو باز میکنی و میبندی و سرتو به حالت تکنو تکون میدی.... وای اینقده کیف میکنیم من و بابایی... راستی دیشب برای اولین بار باباتو صدا کردی ... نمیدونم تصادفی بود یا واقعی ولی گفتی "بَ بَ " .... امیدوارم آغاز به شناخت من و بابات باشه... چند روز پیش مریض دی... خیلی سخت.... تازه امروز سرحال شدی و شیطنت هات دوباره شروع شد... 3 روز تب کردی و روز چهارم با قطع شدن تبت دونه ه...
10 تير 1392

نیلیای من ...

مامان گلم... الان بغل مامان بزرگی واسه همین میتونم راحت بنویسم...! آخه اگه بغلم باشی کلا در حال کشیدن کیبورد سمت خودتی و اونقدر زور داری که دکمه هاشو از جا میکنی... یک هفته ای هست که از آنیسا بای بای کردن رو یاد گرفتی... خیلی جالب بای بای میکنی... وقتی شیر میخوای گاهی میگی " ژو ژو! " دائم در حال بالا رفتن از همه چیز هستی... اکثرا تو اطاق کامپیوتر از جاکتابی سیمی که داریم بالا مییری و به خاطر خطر سقوطش باید دائم حواسم باشه که نری سمتش..میترسم روت بیفته... دیگه غذای سفره رو بهت میدم..معمولا برات جدا غذا درست نمیکنم فقط غذای خودمون رو هم بینمک و فلفل و رب درست میکنم..سر سفره با خودمون راحتتر میخوری.. معمولا سر سفره اول تو رو سیر میکنم و...
26 خرداد 1392

8 تا شد!

مامانی.. 8 ماهگیت اومد و هنوز هم بی دندونی فدات بشم... وزنت 9200 ... نسبت به ماه قبل 300 تا اضافه کردی از بس شیطون شدی .. دائم در حال بالا رپفتن از همه چیز و سینه خیز و رقصی...آره رقص... عاشق آهنگ های شادی و خودتو با اونها تکون میدی... عاااااااشق ای جونم سامی بیگی هستی و عکس العملت به این آهنگ جالب توجهه!! اینم یه عکس از این روزات: ...
13 خرداد 1392

7.5

مامان گلم...   شیرین من این روزها شیرین تر هم شده... امروز اولین لیوان خودشو شکوند.... از توی لیوانهای تزیینیم تو آشپزخونه یک دونه رو گرفت و انداخت!.... هنوز منتظر دندون و راه افتادنشم... چهار دست و پاش خیلی عالی شده...دیگه نمیترسه و از این اطاق به اون اطاق میره... دردری هم خیلی شده... هر کسی میره بیرون دخترم پشت سرش گریه میکنه که چرا منو نبردی ؟!... غذا خوردنش افت کرده و دیگه به راحتی قبل کمکی نمیخوره... این روزها از بس هوا گرمه روزی یک بار میره آب بازی و انصافا هم خوب بازی میکنه... توی لگن مینشونمش و سر و تنش رو میشورم...خودم تنهاااااااااا!!........ عاشقشممممممممممممممممممم............. پینوشت : دخترم این روزها...
30 ارديبهشت 1392

7 ماهگی...

7 ماهگی گلم... با وزن 8900 و قد 70 و دور سر 45 تموم شد... -راحت میشینه... -دائم در حال بلند شدن از هر چیزیه... -چهار دست و پا رو سریع میره... -تو روروئک میدوه! -شبها 11 میخوابه تا فوقش 8 صبح.... تو طول روز 2-3 تا نیم ساعت میخوابه... -با غریبه ها غریبگی میکنه و تو جاهای غریب دائم باید بغل باشه... -تو بغل بشین پاشو میکنه... -توپو شوت میکنه.... -تاتا میکنه.... ...
12 ارديبهشت 1392

6 ماه و 20 روز!

مامانی... این روزها فقط با تو معنا داره.... فقط تویی که مایه ی آرامشمی..وقتی جسم گرم تو رو تو بغلم میگیرم یک نفس راحت میکشم و گاهی هم خدا رو بابت داشتن تو شکر میگم... این روزها وروجک شدی..دائم در حال بالا رفتن از همه چیزی... همیشه باید پشت سرت باشم که چیزی رو بیخودی نخوری... جای خطرناک نری ... غریبگی میکنی... بغل من و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگت آرومی... جای غریب بری حتی اگه بزارمت پایین دستتو باز میکنی و میآی به سمت آدم... اگه نگیریمت گریه میکنی... غذای کمکی میخوری... بعضی ها رو دوست داری و از بعضی هم خوشت نمیآد... مثلا از حریره بادام نفرت داری ولی بقیه چیزها رو حالا به نسبت میخوری... ولی هنوز عشقت شیر مامانیه.... لاغر شدی... آخ...
5 ارديبهشت 1392