نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

3+1 = ؟

نیلیای مامان.. داری آبجی بزرگه میشی.. یک نینی تو دلمه که وقتی دنیا بیاد تو میشی خواهر بزرگه... فعلا که از این بابت گاهی خوشحالی و گاهی اصلا قبول نمیکنی که هست.. سخته باور کنی وقتی شکمم هنوز کوچیکه ولی...... خدایا مراقب دو تا کوچولوهام باش... چه حس خوبیه مادر دو تا کوچولو باشی....
8 آذر 1394

عید..شما..مبارک...

سلام خیلی وقته ننوشتم..خیلی چیزا تو دخترم پیشرفت کرده..مثلا 1 ماهه دیگه خودش جیششو میگه..جملات با حداقل 4-5 کلمه میسازه..نتیجه گیری میکنه..دلیل میسازه..مخالفت میکنه..6 تا نگو بلده..وقتی از روی کتاب کودکان نگاه کردم خیلی زیادی جلوتر از سنشه..امیدوارم سلامت باشه فقط.. رشد ذهنی بالاخره اتفاق میافته.. دوستت دارم مامان...این 3امین عید با هممون بود هر چند تو خواب بودی..تا 1 بیشتر نتوسنیتی بیدار بمونی بعدش عصبی شده بودی..عکسها رو هم قبل عید گرفیم!!   ...
1 فروردين 1394

به مناسبت اتمام شیردهی

سلام گلم... خیلی وقته ننوشتم... اما امروز به مناسبت اینکه میخوام شیر رو ازت بگیرم میخوام بنویسم... صبح آخرین وعده شیرو خوردی و بعدش سر سینه هامو چسب زخم زدم... بعد از ظهر که اومدی سراغ جوجو بهت گفتم که جوجو زخم شده ... تو گفتی ببینیم و وقتی بهت نشون دادم و گفتم آی درد میآد تو فتی " پیف..جوجو بو شوده... " اینجوری شد که تا الان که شب شده و خوابیدی شیر نخوردی...اگه فردا صبح هم برخورد خوبی داشته باشی نشون میده که ترسیدن من از از شیر گرفتنت بی مورد بود... شیر صبح یک خورده کارش سخته چون بدون خوردنش پا نمیشدی! از این روزهات بگم... کلی شعر حفظی... مثل : سلطان قلب ها ، کی اشکاتو پاک میکنه ، آقا پلیسه ، توپولویم توپولو ، توپ سفید...
2 مهر 1393

صبح زود

فقط به ساعتی که این پستو میزارم نگاه کنین !! 8.5 صبحه الان و دختره به باباش میگه :" بستنی هست ؟؟" بهش میگیم نه مامان...بستنی تموم شد ! دختره :" پاشو بابا ، بستنی بخر..." به هر ترتیبی هست باباشو بلند میکنه و لباس میپوشه... بعد میگه:" بستنی توت فرنگی بخر." وقتی باباش راه میافته دختره زودتر دم در حاضره و میگه :" منم میآم."   اینه ماجرای امروز صبحمون و شیرین زبونی های نیلیا خانوممون!!
19 مرداد 1393

جدیدترین

سلام... فعلا قبل خواب اینو بنویسم!! از اولین روز شوال یعنی از روز عید فطر که میشه 6 مرداد شب ها به نیلیا جونم شیر ندادم... میخوام پله پله جلو برم چون میبینم که وابستگیش به شیر خیلی زیاده و یکهو قطع کردنش سخته... فعلا تا امشب هم خوب بود... قبلش سیرش میکنم و لالایی میخونم و میخوابه... مرحله بعد قطع کردن شیر موقع بیدار شدنشه چون این یکی از شیر شب هم سختتره... چون تا زمانی که شیر نخوره چشاشو باز نمیکنه صبح ها... خدا رو شکر دیگه تو حرف زدنش هم کم نمیزاره..کامل میتونه یک مکالمه رو باهات داشته باشه اونم با جملاتی که همیشه فاعل و مفعول هم میتونن داشته باشن و گاهی استباط هایی میکنه از حرفهاش که ما حتی توش میمونیم .. مثلا میره زیر پنکه میگ...
9 مرداد 1393

21 ماه هم تموم شد!

عزیز دلم... الان با یک معصومیتی تو تخت کنار من خوابیدی و تا احتمالا نیم ساعت دیگه با انرژی بیدار میشی تا حسابی اعصابمو به هم بریزی و شیطنت کنی ! بزار از کارهات بنویسم اول! - حرف زدننت!... هر چی بگم کم گفتم..ماشالله ... سر و زبون داری بیا و ببین!.... 4-5 تا شعر بلدی و جدیدا بدون کمک حداقل 2-3 جملشونو میگی... مثلا " زنبورک طلایی .. نیش ، بلایی ... پاشو بهاره ... گل واشده دوباره " رو میخونی... "منم منم بزبزه ها " رو میگی ... چند تا شعر دیگه رو با کمک ما تا آخرش میخونی... مثلا کلمات کلیدی و گاهی هم یک عبارت گنده رو خودت میگی... دایره لغات که دیگه نداری کلا دیکشنری شدی واسه خودت... از رنگ ها فقط دو تا رنگ "قرمز &...
13 تير 1393